- برهان الدین ترمذی (بُ نُدْ دی)
سید برهان الدین، ترمذی) یکی از مشایخ متصوفه، و محمد بن حسن بهاءالدین ولد پدر محمد جلال الدین صاحب مثنوی از مریدان او بوده است. (یادداشت دهخدا) ، کنایه از تکان نخوردن. فرار نکردن. در یک جا قرار گرفتن:
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
سعدی.
، زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن. (آنندراج). سرنگون کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء). از بین بردن:
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.
فردوسی.
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی.
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانۀ خویش.
نظامی.
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
مولوی.
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم.
مولوی.
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی.
سعدی.
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی، خودی ؟
سعدی.
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی.
سعدی.
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم.
سعدی.
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
محتشم کاشی (از آنندراج).
برهم زدیم دفتر رنگ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست.
میرزا معزفطرت (از آنندراج).
- کاسه و کوزۀ کسی را برهم زدن، زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی.
، نقض کردن:
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست.
صائب.
، بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره. (ناظم الاطباء) ، میان دو تن ایجاد اختلاف کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، مخلوط کردن، مداخله کردن و منع کردن، پایمال کردن. (ناظم الاطباء)
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
سعدی.
، زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن. (آنندراج). سرنگون کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء). از بین بردن:
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.
فردوسی.
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی.
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانۀ خویش.
نظامی.
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
مولوی.
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم.
مولوی.
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی.
سعدی.
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی، خودی ؟
سعدی.
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی.
سعدی.
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم.
سعدی.
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
محتشم کاشی (از آنندراج).
برهم زدیم دفتر رنگ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست.
میرزا معزفطرت (از آنندراج).
- کاسه و کوزۀ کسی را برهم زدن، زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی.
، نقض کردن:
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست.
صائب.
، بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره. (ناظم الاطباء) ، میان دو تن ایجاد اختلاف کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، مخلوط کردن، مداخله کردن و منع کردن، پایمال کردن. (ناظم الاطباء)
